گاهس سر راه خود آدمهایی را می بینیم که از دیدن چند باره آنها تعجب می کنیم . مردی را می شناختم که سه ماه به عنوان راننده آژانس او را هفته دو سه بار می دیدم . سال بعد در بنگاهی او را دیدم و آنجا خانه ای را اجاره کردم . دو سال بعد باز اورا در یک روستای دکل کنار جاده...ادامه مطلب
امروز چشمانم شاهد فریبی بزرگ بود . هفته تلخی داشتم . ولی می دانم که هفته های بعد اینگونه نخواهد بود. روزهای تاریک من به پایان خواهد رسید . می دانم که مادر بزرگترین حامی من و عشق من بود . دلم می خواهد که تا ابد زنده باشد . فریب ،داستانی طنز آلود است . دکل کنار جاده...ادامه مطلب
سالها پیش وقتی به دانشگاه رفتم با استادی آشنا شدم که عاشق زمین بود . من هم عاشق زمین بودم . در ابتدای جوانی همه عشق را تجربه می کنند . من اولین عشقی که تجربه کرده عشق به احساسات آن مرد شریف بود . هنوز حرفهایش را به خاطر دارم . امروز در اولین هفته پای دکل کنار جاده...ادامه مطلب
امروز به این فکر می کنم که بازی سرنوشت برایم چه می خواهد . آدمهایی هستند که سرنوشت را می خوانند مانند برگهای یک کتاب . اما خواندن آن برگها پایان داستان را تغییر نمی دهد. داستان را چه مابخوانیم و چه نخوانیم پایان آن یک شکل خواهد بود . ما با سرنوشت همر دکل کنار جاده...ادامه مطلب
دکل ایستاده بود و به دور دستها خیره شده بود . به نظر می رسد که دکلها سر تا پا گوشند . ولی کلاغها می دانند که دکلها چشم دارند . دکل در گندم زار ایستاده بود و خورشید اورا گرم می کرد . دکل از شنیدن صدای آدمها خسته بود. حرفهای تکراری آدمها را حفظ بود . دکل کنار جاده...ادامه مطلب